سنگ صبور...
گاهی دلم میگیرد.گاهی حتی نمیفهمم چرا؟ بغض امانم نمیدهد، دلم پر از غصه میشود و چشمهایم اشک آلود!
اینجور وقتها دلم میخواهد حرف بزنم.نه برای خودم یا حتی برای خدا! گاهی برای یک آدم، یک موجوده زنده، که فقط روبرویم بنشیندو به من زل بزند...
آنوقت من راحت از همه ی حرفهای دلم برایش بگویم! حتی حرفهای بچه گانه ام! و او نگوید که بچه گانه است! بفهمد و نگوید! و من بدانم که فهمید اما نگفت!
بخندم،گریه کنم، از خودم و از همه ی غمی که تمام وجودم را در برگرفته بگویم و او ...
او فقط آرام و مهربان مرا نگاه کند و هر از گاهی بگوید: میفهمم، میفهممت...
و نخواهد مدام برایم فلسفه ببافد یا دلیل بیاورد یا راهکار بدهد!
میشود...؟
شما را به خدا ، هیچ وقت همچین موجود زنده ای در این دنیای بزرگ، پیدا میشود؟
[ یکشنبه 92/11/20 ] [ 2:12 عصر ] [ پونه ]